- جان بردن
- زندگانی کردن
معنی جان بردن - جستجوی لغت در جدول جو
- جان بردن
- کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن،
برای مثال هیچ شادی مکن که دشمن مرد / تو هم از موت جان نخواهی برد ، از مهلکه نجات یافتن(سعدی - لغت نامه - جان بردن)
- جان بردن ((بُ دَ))
- سالم ماندن، زنده ماندن
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
جان بردن، جان به در بردن، جان در بردن، رهایی از مرگ، برای مثال به جان برد خود هر کسی گشته شاد / کس از کشتۀ خود نیاورد یاد (نظامی۵ - ۸۴۲)
شک داشتن
پاداش یافتن
حمل کردن بار بار را از جایی بجایی نقل کردن، رنج کشیدن تحمل مشقت کردن
برفتار آوردن، تحریک کردن، همراهی کردن، فهمیدن (مطلبی و مانند آن را)
در حال مرگ بودن
جان را گرفتن کشتن قبض روح کردن
مردن موت
قبض روح شدن، جان سپردن
شایسته بودن
غارت کردن، دزدی کردن
مقاومت کردن با. بر آمدن با کسی یا چیزی
از پوست درآوردن دانه
ظن بردن، تصور کردن، انگاشتن
جان کسی را گرفتن، کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن، برای مثال چون به امر حق به هندستان شدم / دیدمش آنجا و جانش بستدم (مولوی - لغت نامه - جان ستدن)
بردن بار از جایی به جای دیگر، به پشت کشیدن بار
در حال مرگ بودن، کنایه از تحمل کردن سختی، تلاش بسیار کردن، برای مثال مرد غرقه گشته جانی می کند / دست را در هر گیاهی می زند (مولوی - ۱۰۸)
دست کودک یا شخص بیمار و علیل را گرفتن و او را گردش دادن، کودک را در بغل گرفتن و گردش دادن، به رفتار در آوردن، راه جستن و راه یافتن و پی بردن به جایی یا چیزی
تصور کردن انگاشتن: چون این حرکات نامضبوط و این هذیانات نامربوط از وی ظاهر گشت گمان بردم که جنون بر دل وی مستولی شده است، توهم کردن پنداشتن
مات بردن کسی را. حیران شدن سرگردان شدن
درآمد داشتن نفع کردن: این خانه ای که برای فلان کس ساختم روی هم ده هزار تومان برایم نان کرد
بریدن نان وبقطعات تقسیم کردن آن، جیره ومواجب کسی راقطع کردن
یاد کردن، ذکر کردن اسم
جان دادن، مردن، برای مثال ای غافل از آنکه مردنی هست / وآگه نه که جان سپردنی هست (نظامی۳ - ۴۸۱)
Forward
продвигаться вперед
vorwärts gehen